دستنوشته شماره  1061

یک روز تا 28 سالگی ام مانده

28 سال از عمر کم نیست

اما زیاد هم نیست

و حجم این همه اندوه که برای قلب من زیادی بزرگ است

28 سالگی ام را تاب نخواهم آورد

خیلی وقت است که زیاد نمی خندم.

خیلی وقت است که سخت می گریم و وقتی اشک راه خودش را می یابد راه به جایی نمی برم

 

دستنوشته شماره  1060

گاهی نمیشود حرف زد

حکم همین است

زن محکوم است به گوش دادن

محکوم است به زندگی کردن

 

" میتوانستم دختر بهتری از خانواده بهتری برای پسرم انتخاب کنم "

 

 

خوبی و بدی را چه کسی می داند ؟

تشخیص این دو از دست چه کسی بر می آید ؟

 

 

دستنوشته شماره 1059

راستش ازان موقع هاییست که میخواهم زودتر بگذرد

و ازان موقع هاییست که دوست دارم لحظه لحظه اش را زندگی کنم

 

 

دستنوشته شماره  1058

حرف نزن

سکوت کن

آدم ها تحمل حرف زدنت را ندارند

حرف نزن

سکوت کن

درد تو درد مضاعف است

آدم ها را به زحمت می اندازد

حرف نزن

بمیر

خواسته های تو کودکانه اند

حرف نزن

محو شو

محو شو

و سکوت کن

دستنوشته شماره 1057

هیچ چیز شبیه رویاهایم نشد

رویای قدم زدن در خیابان های خلوت

هیجان دوستت دارم های با صدای بلند

همراه همه لحظه های بی مانند 

 

دستنوشته شماره  1056 -حــالِ من، ماضـیِ بعیدِ ممکن شد

حــالِ من، ماضـیِ بعیدِ ممکن شد

شامـــــلِ بازیِ پلیــــــدِ ممکن شد

غریب، راهِ بنبستِ بی سرانجامی

حاصلم نیز تلخترین دیدِ ممکن شد

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم
تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم

 

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری
به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

 

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

 

ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم

 

فرورفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم

 

شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم
رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

 

کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

 

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده
چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم
 
حافظ شیرازی

دستنوشته شماره 1055

توی گوشم مرگ ...

تنها پناهم 

می میرد

چرا میمیرد ؟مگر نمیداند تنهام ؟

مگر نمی داند تنها پناه است ؟

مرگ خودخواه نابه کار 

 

 

-

درد عجیبی سراسر زندگیمو گرفته بود 

ساعت از 1 گذشته بود

گریه کردم

فریاد کشیدم

جلب توجه کردم 

سکوت کردم

سکوت کردم

سکوت کردم

و سکوت کردم

و ذهنم از همه چیز خالی بود

و ذهنم از همه چیز و همه کس خالی بود

و ذهنم پر از تشویش بود

پر از جنگ

جنگی نا برابر 

به خاطر گناهی که نکرده بودم

به خاطر چیزی که نمی فهمیدم

نمی فهمیدم

نمی فهمیدم

و منصفانه نبود

منصفانه نبود و نمی فهمیدم

و می دونستم عاقبت خوبی در انتظارم نیست

و نمی تونستم دست و پا بزنم 

چون می دونستم تو یه باطلاق گیر افتادم 

اتفاقی بود

همه چیز اتفاقی بود

و من اختیاری نداشتم

و هیچ کس اختیاری نداشت

 

یا امام زمان 

یا امام زمان 

واسطه شو تا خدا مراقبم باشه

من می ترسم

یا امام زمان 

می ترسم

و کمک می خوام 

 

دستنوشته شماره 1054

خدا کجای این قصه نشسته بود ؟

وقتی جنون در لحظه میگیرد

وقتی سکوت روح را به نبرد میکشد؟

وقتی زمین یخ میزند؟

و زلزله طغیان میکند در وجودی کوچک

حقیر و بس کوچک

خدا کجای قصه می نشیند ؟