دستنوشته شماره 1247
غریبه بودم
غریبه ترین بودم
و تلاش های من بی فایده بود
و خستگی های من به چشم نمی آمد
غریبه بودم
غریبه ترین بودم
و تلاش های من بی فایده بود
و خستگی های من به چشم نمی آمد
بگذار اولویتش تو باشی
بگذار دلش بخواهد فقط
تو نمیتوانی کسی را مجبور کنی به ماندن
باور کن
نمیتوانی کسی رو مجبور کنی به رفتن
باور کن
کسی که بخواهد می ماند
کسی که بخواهد می رود
ساده است
همه چیز هایی که میترسیدیم اتفاق افتادن
همشون
واسه ادب کردن یه آدم همه چیز دست به دست هم داد
دماغ یک نفر باید به خاک مالیده میشد
و کسایی که تقاص دادن خیلی زیاد بودن
یکی از کسایی که خیلی سعی کرد خیلی چیزا نشه اما شد ، از همه بیشتر تقاص داد
الان تاوان تصمیمات سخت من خیلی سنگینه
و تصمیمات سخت من خیلی نامردین
از خودم بیزارم
چند وقت پیش خوابشو دیدم
تو خواب کشتمش
کشتمش
و می دونستم که من نبودم که کشتمش
اما باید همه شواهدی که نشون میداد من کشتمش رو پاک می کردم
اما هیچ چیزی نبود که نشون بده من کشتمش
یا من نکشتمش
و تمام خواب من هول این موضوع بود که من که نکشتمش، پس چرا کشتمش ؟
اما کشتمش
و مرد
و غصه هم نخوردم که مرد