این کارا رو میکنی که دل من رو بسوزونی ؟
مگه با دشمنت طرفی ؟
این کارا رو میکنی که دل من رو بسوزونی ؟
مگه با دشمنت طرفی ؟
من
اعدامی ای که صندلی را از زیر پایش کشیده بودند
و می گفتند نفس بکش
آنها کنار من بودند
و از من مراقبت می کردند.
دلتنگی چیز عجیبیست
قلبت را مچاله می کند
تمام تمرکزت را می گیرد
و قلبت مدام به قفسه سینه ات می کوبد و دوست دارد ازین دیوار بگریزد
اشک هم چیز عجیبیست
مدام از چشمه چشم می جوشد و بند نمی آید تا قلب نخواهد
التماس هم چیز عجیبیست
مدام در سرت ، در دستت، در قلبت قدرت نمایی می کند
و مغزت هشدار میدهد که نکن
و افکارت می پرد ازین سو به آن سو
یک بار از در صلح یک بار از سر غم و ترس و اندوه
امسال همون غمکده دیروزه
با اینکه حرف زدم
زیاد حرف زدم
کسی من رو نشنید
اما وظایفی هست دوست من
و عشق هایی
مثل عشق مادر فرزندی
یا پدر فرزندی
من نمیدونم چه کاری درسته
حتی نمیدونم آخر این مسیر چیه
فقط میدونم بی نهایت احساس بی پناهی می کنم
و احساس کم بودن
احساس کم بودن از همه احساسات بد بدتره