دستنوشته شماره 676

دخترک کوچک من در کلبه تنهاییش چمباتمه زده بود

هیچکس را راه نمیداد

سکوت را بیشتر دوست داشت

چلچله اگر بلبل زبانی میکرد خاطرش پریشان میشد

من میخواستم تنهاییش مال من باشد

قدم هایم را کوچک بر میداشتم

کوتاه کوتاه

سلام دخترک

دخترک نگاه کرد، نگاهش را در بین موهای شبق زده اش پنهان میکرد

میخواستم مال من باشد

جلوتر رفتم

کمی عقب کشید

لب به سخن نگشوده ، به اشاره میگفت نیا

تنهایی تنها مامن من است

و من میخواستم تنهاییش مال من باشد

مال من

آغوش باز کرد سمت بودنش

کم کم دلش نرم میشد

قناری بازگشت

شکوفه سخن گفت

بهار اینجا بود

دخترک لبخند زد

 

"تقدیم به خواهر عزیزم"

دستنوشته شماره 675

بار دیگر گذشت را تمرین کن

نگاه ها همیشه پر فروغ نمیماند

سکوت کن که آسمانها گریند

دلت قرص باشد، دروغ نمیماند

راستش ادای لبخند را دارم

لاله در سن بلوغ نمیماند

زندگی ورطه بلندی و پستی هاست

دور آدم همیشه شلوغ نمیماند

جاذبه دلیل این جنگ است

لیک در جنگ هم نبوغ نمیماند!

دستنوشته شماره 674

برگ برگ زندگی را بادهای سخت برد

آنکه از غم بود سرشار تیرهای زجر خورد

رنگ از رخسار گل رفت، رازقی خون گریه کرد

عاطفه تنها شد و در بستر اندوه مرد!!!

دستنوشته شماره 673

تکه ای از تن تبدار تواِ تنگ نظر

درد درمان کند از نوع فلاکت بارش

دستنوشته شماره 672

رنگ ها را دوست دارم وقتی عاشقانه ذوب میشوند در هم

هر رنگ هزار رنگ میشود

هر چهره بسان گل بر پیراهن!

ذوق مهر اینجاست، در آغوش ...

بر زلال آب و رنگ، بر هر تن

بی دریغ، با احساس، کم طاقت

رنگ میدهد رنگ بر رنگ هم !

دستنوشته شماره 671

نگاهی کرد خدا بر قلب تنهایی که داراییش همه احساس زیباییست

ازو بگرفت همه آرامش دنیای پوشالی

به راه مهرورزی هایش، دو  دست از زندگی شسته

خدای مهربان اینجا، نگاهش رنگ دستانیست که در ماوای آنها میشود هر لحظه راحت مُرد

از و بگرفت خدا، چشم حریصی را

از و دارایی اش را بارها برد و به جایش تکه ای از صبر به چشمانش بشارت داد

دستنوشته شماره 670

دوست ندارم به گذشته شیرینی فکر کنم که آینده اش پر از گناه است

دستنوشته شماره 669

صفا از چشم میخواهی ؟

ازان چشمی که غمها داشت ؟

که لبخند ملیحی داشت

دلی  اما آن  را برداشت ؟

 

صفا از دست میخواهی ؟

ازان دستی که یخ بستست ؟

از آن دستی که چندی پیش

به پای عاشقی رفتست ؟

 

صفا از روح میخواهی ؟

ازان روحی که بی خانست ؟

از آن روحی که در غربت

عجین با می و میخانست ؟

 

در این جا عشق جان داده

در این جا زندگی مرده

برو جانم نمان اینجا

صفا از دست افتاده

 

 

دستنوشته شماره 668

دلم تنگ است و بغضی سخت، گلویم را به درد آورده لاکردار.

روا بر چشم دلگیرم ندارم آن خدای پاک

که لبخندی نشیند کنج لبهایی که یادش رفت، تبسم طعم دارد؟ یا  که، آرامش کجا باشد؟

نگیرد دست کسی دست نحیفم را

که همچون دست انسانی که صد سال است به زیر گور خفته

پر از حسرت، پر از تنهایی و ماتم ،

پر از افسوس دنیاییست که از بنیاد ویران است

 

نباشد ولوله در روح محزونم

و شاید این ز دست شادمانی دور،

 درون کلبه ای مخروبه میشید

و ایزد را به چشم خویش میبیند...

نشسته بر همان تخت خداوندی

که گل ها را و آن مخلوق ها را ،

آنچنان با عشق ،

به دستان هنرمندش ،

کنار هم نشاند سبز و با انصاف ،

مرا هرگز نمیبیند !!!!