دستنوشته شماره 1053
مرد من، امید من
مرد من، امید من
فرسود دلم ، زاده ی ایام ندامت
هر کس که سخن از طرب عشق میان برد
بی شک به دروغی سخنش زنده نماند
میگه وقتی حرف نداریم حرف نزنیم
دیروز روز بدی بود
دلتنگ بودم
غمگین بودم
آشتی کرده بودیم
اما من با غمی بزرگ روی سینم که داشت عذابم میداد داشتم "وقت" رو میگذروندم
"دقیقه" هایی که مثل یه بت رو به روم بودن
و قصد گذشتن به این راحتی رو نداشتن
دلتنگ بودم
دوست داشتم صداشو بشنوم
دوست داشتم آرومم کنه
اما میترسیدم زنگ بزنم
میترسیدم بهم بگه دیکتاتور
و برچسب خودخواهی بخورم
زنگ نزدم
از دلتنگیم حرف نزدم
تنهاییمو به دوش کشیدم
غربتم رو به دوش کشیدم
و طعم تلخ طرد شدن رو مثل یه داروی تلخ سر کشیدم و سمتش نرفتم
و میدونستم اگه تلفن رو بردارم و زنگ بزنم
مزه دهنم بدتر میشه
بار دلم سنگینتر میشه
یادمه یه روز مریم غمگین بود
حالش بد بود
زنگ زدم و گوشیشو بر نداشت
سریع سوار ماشین شدم و رفتم پیشش
کلی باهاش حرف زدم تا حالش خوب شد
خوب شد
طول کشید اما خوب شد
امسال سال 95
6 سال ازون ماجرا میگذره
مریم عکس مشکی گذاشته رو پروفایلش
پیام دادم گفت چیزیش نیست
منم گفتم خوبه
نرفتم دنبالش
دلجوییش نکردم
فقط به یه زنگ بسنده کردم
ازش دور شده بودم
دیگه محرم رازش من نبودم
دیگه مرهم زخمش من نبودم
نه بودم و نه فکر میکردم که هستم
اینکه برای همدیگه وقت نذاشته بودیم دلیلش بود
دیگه من اون دوست نبودم
و مریم هم نبود
بودیم
هستیم
هنوزم قلبم براش میتپه
هنوزم شادیش شادیمه
اما دیگه دغدغه ام نیست
این اتفاقیه که دیگه دوست ندارم بیافته
سخته
تا آدم بیاد بفهمه که عادی شده کلی زجر میکشه
کلی غصه میخوره
وقتی خیلی تنهام هم نمیتونم بنویسم
فقط میام داد و فریاد که آرهه بازم جونم به لبم رسیده
بازم شروع شده روزای لعنتیه تنهاییم
بازم دلم پر غصه است
چشام پر اشکه
و احساس خوبی ندارم