میگه دوست داره مکالمات کوتاه داشته باشیم

میگه وقتی حرف نداریم حرف نزنیم

دیروز روز بدی بود

دلتنگ بودم

غمگین بودم

آشتی کرده بودیم

اما من با غمی بزرگ روی سینم که داشت عذابم میداد داشتم "وقت" رو میگذروندم

"دقیقه" هایی که مثل یه بت رو به روم بودن 

و قصد گذشتن به این راحتی رو نداشتن

دلتنگ بودم

دوست داشتم صداشو بشنوم

دوست داشتم آرومم کنه 

اما میترسیدم زنگ بزنم

میترسیدم بهم بگه دیکتاتور 

و برچسب خودخواهی بخورم 

زنگ نزدم 

از دلتنگیم حرف نزدم

تنهاییمو به دوش کشیدم 

غربتم رو به دوش کشیدم 

و طعم تلخ طرد شدن رو مثل یه داروی تلخ سر کشیدم و سمتش نرفتم 

و میدونستم اگه تلفن رو بردارم و زنگ بزنم

مزه دهنم بدتر میشه 

بار دلم سنگینتر میشه