دستنوشته شماره 1051
میگه دوست داره مکالمات کوتاه داشته باشیم
میگه وقتی حرف نداریم حرف نزنیم
دیروز روز بدی بود
دلتنگ بودم
غمگین بودم
آشتی کرده بودیم
اما من با غمی بزرگ روی سینم که داشت عذابم میداد داشتم "وقت" رو میگذروندم
"دقیقه" هایی که مثل یه بت رو به روم بودن
و قصد گذشتن به این راحتی رو نداشتن
دلتنگ بودم
دوست داشتم صداشو بشنوم
دوست داشتم آرومم کنه
اما میترسیدم زنگ بزنم
میترسیدم بهم بگه دیکتاتور
و برچسب خودخواهی بخورم
زنگ نزدم
از دلتنگیم حرف نزدم
تنهاییمو به دوش کشیدم
غربتم رو به دوش کشیدم
و طعم تلخ طرد شدن رو مثل یه داروی تلخ سر کشیدم و سمتش نرفتم
و میدونستم اگه تلفن رو بردارم و زنگ بزنم
مزه دهنم بدتر میشه
بار دلم سنگینتر میشه
+ نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۳/۰۸ ساعت 9:29 توسط دخترک
|
