یادم نیست در موردش نوشته باشم

چند وقتی قفسه ی سینه ام جای مناسبی برای قلبم نبود

و قلبم می خواست با سرعت هر چه تمام تر از آن فرار کند

دوست داشتم فرار کند

واقعا دوست داشتم از دست من فرار کند

ولی دنده هایم که حکم زندانش را داشتند باید می شکستند

و من تحمل این همه درد را نداشتم

اگر قلبم بدون هیچ دردی می توانست فرار کند

و شریان خون از تکاپو باز می ایستاد

شاید الان من هم گلی بودم که در انتظار باران زیر خرمن ها خاک نشسته بود

و یا شاید اندوهی بودم درون بدن کرم خاکی

و یا شاید خاکستری درون آب

اما با قرص های آرام بخش آرامش کردم

و به او نوید دادم که، ازین بدتر که نمی شود

اندوه من شبیه روحی خسته بود

در کالبدم بود و کز کرده بود

و قرص ها نوازشش می کردند

اما تاثیرشان دارد رفته رفته کم می شود

و قلبم دوباره یادش آمده که چقدر دوست دارد برود