دستنوشته شماره 215
رطوبت لب هایم را که گرفت
انگار آب سرد ریخته بودند بر بودنم
میلرزیدم و از جهان جدا بودم
ترسیده بودم انگار از وحشتم
بعد یک قدم برگشت و فکر میکنم دلش را گرفت
درد کرد قفسه سینه ام از ناچاری این اصرار
در نگاهش خواندم
تسلیم شده بودم پس ...
اشک قطره قطره
صحنه این دیدار را شست و آب از آب تکان نخورد
چمدان در دستش بود
میرفت که بر نگردد ...
ماندم که تقاص پس دهم ...
"کابوس دیشبم "
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۷/۱۴ ساعت 18:28 توسط دخترک
|
