اگر چشم های تو دیدن را می آموخت

بی گمان  قلبی را میدید که سرشار از حسرت دیداریست

و دنیایی را لمس میکرد که ابرهای ندامتش قطره قطره بر سرزمین زنگار بسته ای گریه میکند

بی هیچ حرفی  فردا سخن تازه میکنم

بی هیچ چشم داشتی نفس میکشم لحظه ات را