دستنوشته شماره 120
اگر فردا بیاید
صبح میشود !
اگر فردا بیاید
صبح میشود !
و بهش عشق رو یاد بده
در شبی تابستانی
سردی یک احساس
باران پاییزی
طلوعی دیگر !
مرگ چشمی با اشک
خنجری در قلبی
مهر هم میمیرد
وقت میخواهد لیک
شاخه گل هم پژمرد
روح پر میگیرد
حسرتی اما نه
و شاید دروغ تنها کلام راستت باشد !
من همینارو دارم
ممنون که ازم نمیگیری
همین اعضای خوب خانواده
که وقتی خطری تهدیدشون میکنه به موقع به دادشون میرسی
خدایا شکرت
زندگی بهتر میشد اگر من من بودم تو خودت
به خانه مجازی من آمدی
شماره میدهی و انتظار دوستی داری
این است رسم امروزه !
خیانت در ملاء عام
وقتی که پدر از راز دختر با خبر است
به این میگویم ایمان وقتی که پدر خاطرش جمع است
و تو اسمش را بگذار هر چه دلت میخواهد ، اسمش را بگذار دیدگاه باز ، عصر نوین، اوپن مایند ...
روزهای سختی، دارد میگذرد !
و دعا کن که از تو نگذرم
باز هم پناه گاهی نیست
بغض دارد نفسم را از من میگیرد
بازنده ی همیشه بازنده !
من به همه بازی ها باخته ام
به همه ناملایمتی ها
و بد بازی خورده ام
درد بی درمانی !!
درد جانسوز ندانم کاری
که امان از دل من را برده
که عجیب است که اینسان مانده !
تو از ازل تا به ابد گلی ، ولی خار میشوی
میپوسم و میجوشی
من خسته ز هر عالم
تو تشته به خون من
نظر به قلبت انداخته از گمانم پشیمان
یک بغل بغض دارم سنگترین سنگ صبور !!
سرزمین آرزو هایم، عجیب آلوده است
طعم تلخ بی هوایی میدهد
یک نفس تا آخرین فریاد هست
او به من حس جدایی میدهد
سرزمینم، ای عزیز رفته ام
آسمان را باز هم آغوش کش
من که فرزندت همیشه بوده ام
دست از نا اهل ها خاموش، کش
گر چه میدانم که نا اهل هر دمی
با تو هر سان میگذارد پیش کار
باز هم ایمان دارم من بسی
میشود آباد با عشق این دیار
وقتی عشق پا درمیانی میکند !!
همه قلب ها را در گیرو دار پوسیدن به مسلخ میکشاند
چرا که شاید ندانی
اما .. دلها دستخوش پریشانی ات میسوزند
به خود میپیچم بی کلام !
درد را از درد تشخیص نمیدهد
و بنیاد را ویران میبینی
با درک کوچکت
من مرده باشم در من
این را از نگاهی فهمیدم
که به زمین دوخته بودی
من! مینوازد " نی " زن
درد مینوازد
درد بی درمان
و مینشینم من
چه دیوانه !!
لرزش بغض
میخراشد
لرزش من
لرزش دستانی سرد
به لرزه اندازد.
دلنواز سنگ خود بودم
عجیب نهان میشد
صدای خسته او
به سمت تاریکی
و بس شتاب زده
که تو هدیه نمیشوی
وقتی که چشم میدوزی و نمیبینی
هوا همینطور است
خشک و عاصی
و باران نمیشوی
کاش توات من باشم
همانهایی که به شوق دیداری که میسر نشد
اما اشک راهش را خوب پیدا میکند
دوباره دوباره نبودنت
پس از تو نیز
و من در این حصار گرفتار
دیر رسیدی
آن را بخشیدم
پیش از آخرین امید دیدارت
از این است که شاید بار دومی وجود نداشته باشد
اما بغض
توان از من میرباید
اخم بر میدارد پیشانیم
تو نیز نمیتوانی
کنجکاوی نکن نازنین
اگر چشم های تو دیدن را می آموخت
بی گمان قلبی را میدید که سرشار از حسرت دیداریست
و دنیایی را لمس میکرد که ابرهای ندامتش قطره قطره بر سرزمین زنگار بسته ای گریه میکند
بی هیچ حرفی فردا سخن تازه میکنم
بی هیچ چشم داشتی نفس میکشم لحظه ات را
دلخوشی به بخششم، دلخوش باش !!
فقط یک بعد جدید به چشمانم افزوده شد پس از دورنگیه چشمانت
و این بزرگترین لطفت بود
وقتی پشتم را خالی کردی، حواست نبود که قلبم از نگاهت چرکین شد
و من لبخند را فراموش نکردم، حتی در آن ساعت تماشا