دستنوشته شماره 187
میلرزم
میشکنم
میمیرم
دیوانه میشوم
میخندم
رسوا میشوم
بی تفاوت
فریاد میشوم
میغرم
درد میشوم
رها میشوم
میجنگم
آتش میگیرم
پایان میابم
میلرزم
میشکنم
میمیرم
دیوانه میشوم
میخندم
رسوا میشوم
بی تفاوت
فریاد میشوم
میغرم
درد میشوم
رها میشوم
میجنگم
آتش میگیرم
پایان میابم
و یک موجود تو خالی میبینی
انگار دلت هری میریزد
دنیای بدی شده
همه آدم ها در لحظه فکر میکنند
در لحظه حرف میزنند
مستثنی هم نداریم
و این سرخ عجیبست
وقتی نگران میشود پروانه از بازی شمع
و شعله میزند با شعله ور شدن
بازی منصفانه ای نیست انگار
پرو بالی که میسوزد
و گرمای بی دریغ ...
دست خودش که نیست
شمع اگر ببازد ...پروانه هم باخته
و باز هم میبازند...
چشم های خفته همه چیز را تار میبینند
وقتی خورشید
افق آبی دلی را سرخ قلمداد میکند
ساعتی که خورشید نبود را ترجیح میدهدهمه این لحظات را روشن تاریک میبنم
و این زمین
زمین تشنه به باران
ابر را خواهش میکند
نه ابر میماند و نه خورشید
خاکستری مات
و همه نعمت ها از توست که دریغ میشوی
انسان به ماری تکیه میکند
دست از پا تکان بخوری
خورده میشوی !!
غریبه تر میشوم
انگار هیچکدام این لبخند ها به من تعلق ندارد
خودخواه تر از آنم که بنشینم و از خوشحالی تو خوشحال باشم
راه هایی که پایان ندارد انگار ..
که از چشمه چشم میجوشد و خاک را میبوسد
این الماس ها عذابم میدهد
همه را به سمت خود دعوت میکنی
من دوست دارم متفاوت باشم
به ملاقاتم بیا !
تا مغلوبت شوم
این بازی هیجان خود را از دست داده است !!
فقط یک بار کوتاه نیا تا فکر کنم میشود به تو تکیه کرد
آنوقت میفهمم هر وقت که بخواهی شکست میخورم
آنوقت قدرتت را دوست دارم
و آنوقت میدانم داری مراعاتم را میکنی
و این از دوست داشتنت است
ولی این را نگیر ...
دوست داشتنت را همیشه میخواهم
حتی وقتی کوتاه نمی آیی !
به یاد من تبسم به خرج دهی ؟
و شده آیا به یاد من دو کنج لب هایت فرو افتد ؟
ببین فرسنگ ها فاصله را
تو غریبه و من غریب
از کاش گفتن خسته ام
اما کاش ...
کاش را میگذارم برای فردا !
امروز بهتر است چشم هایم را بر روی هم بگذارم
و کمی به همه این اتفاق ها فکر کنم
فارغ از احساسی که باید ...
...قابل ندانستی ..!
من قول میدهم دیگر فریبت را نخورم
همینکه گاهی دلت برایم تنگ میشود!
روز تولدم را یادت بود یعنی ؟؟؟؟
یا برحسب اتفاقی در تقویم لیست بلند بالایت ...
انگار این روز ها نمیخواهند بگذرند..
گاهی به همه آن اتفاقاتی فکر میکنم که نیافتاد
باور کن که اگر جان میکندم هم نمیرسیدم
تو سالها رفته بودی
برباد که رفتم
از دست هم می روم
توبه کردم..
میدانی که آغاز زیاد هم راحت نیست
اما پایان
وای از پایان..
پایان که می یابی ، انگار یخ میزند همه آرامش وجود آشفته ام!
و آن را باور میکنند... !!!!!
اینجانب اعلام میدارم که دیگر پا پی افکارت نمیشوم
هیچوقت نه گرمای دستش رو احساس کردم
نه سردیه نگاهش رو
فقط ذوب شدن خودم رو دیدم،
در صدای بی تفاوتی که به عادت میگفت دوستت دارم
و به عادت از کلمه عزیزم استفاده میکرد
لبخند بر چهره میگیرد اوج
لیک نه اشکی مانده و نه لبخندی
همیشه همین است، زندگی پوچ است پوچ
در پی طوفان
سنگ میدهد و موج روان
میجنگد و میستیزد
بلند مرتبه میشود به گمان
لیک کوته فکری افکارش
میشود بند بر گریبان
باز هم لغزندست
باز هم میمانی
سر هر تصمیمی
باز وا مییمانی
این دفتر خاطرات من است
همه احساس هایی که هر لحظه گریبانم را میگیرد
همه احساس هایی که به من شوق میدهد، و یا رنگ چشمم را غم رنگ میزند
میدانی
همه آدم ها فکر میکنند باید رقابت کنند
من رقیب کسی نیستم
نمیخواهند بفهمند که مرا نباید وارد بازی کنند
مثل ایران که در آن جنگ جهانی ...
ببین حوصله تو را هم ندارم
فقط گوش کن
گاهی لازم است کسی بشنود
و فراموش کند همه را
من آن دختری که پیش من بد گفت و پیش تو بد میگوید
پیش من مغرور است و پیش تو عشوه میریزد را در آغوش میگیرم
و گاه با تردید ...
خیلی سخت است که بخواهی مراقب همه باشیهمه افکار
من کارم ازین حرف ها گذشته
همه عمر ..
تقاص حرفهایی را پس داده ام که باعث ش نبودم
تو خودت میدانی
نسبت به همه آدم ها بد فکر نکرده ام
حتما دیده ای
تنهایی همیشه قلبم را تسخیر کرده
نه نه ترحمت را نمیخواهم
فقط گوش کن
خسته ام از انسان هایی که میخواهند عرض اندام کنند
یا عرضه اندام
به هر قیمتی
اینها زیاد هم مهم نیست
اصل این است که تو خودت چه فکری داشته باشی
راستش فکر تو کمی مهم تر است
و فکر آدم هایی که به اندازه تو مهم هستند
کم نیستند
بعضی آدم ها مجزا هستند
مثل مادر
مثل صمیمی ترین دوست
مثل عشق
مثل حتی گاهی یک رهگذر
گاهی یک رهگذر هم مهم میشود
در یک نگاه
و فراموش میشود
ببین یک لحظه فکر کن
که چرا من اینها را مینویسم ؟
ولی اشتباه نکن
دوست داشتم مثل گذشته
کسی باشد که حرف هایش را بشنوم
حرف بزنم
از در از دیوار
راستش تو همیشه سرت به کسی گرم بوده
من هم همیشه سرم گرم بوده
اما تو را یادم نرفته
در چشم هایت همیشه یک حسی هست
مثل اینکه "میخواهم فرار کنم "
"به من دل نبند "
"میخواهم با تو خوش باشم "
" نه زیاد هم مهم نیستی "
اینها برایم اهمیتی ندارد
فقط آرامش خودم کمی مهم است!
آخر گاهی به هیچ هم میتوان خوش بود
انتظارم کاش کمی زیاد بود
آنوقت نمیگذاشتم تفرقه بیاندازند
زیاد هم سخت نیست
همه چیز دارد روال عادی خودش را پیش میبرد
لحظه دیدارت
میزنم یک لبخند
من ز آن حرف عجیب که شنیدم
مُردم
یک کسی میگوید
که تو خود ابلیسی
و همان کس باز هم
میزند سوی تو پر
من به چشمان کسی رو کردم
رنگ را میفهمم..
رسم را میداند
رسم دیرین عذاب
رسم پابوس شدن تا مرداب
یک- هیچ
به نفع حریف !
به بطالت انگار
شد گذشته من...
فکر میکنی هر کس دلخوشی ای دارد
دریغ... دلخوشی هر کس را تنهایی به مسلخ میکشاند
اونقدر که میتونه من رو به هق هق بندازه ، بیشتر از غم !
بی خبری یعنی خوش خبری؟ !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
صدای یک هنجره پر بغض
خواب دیشبم را آشفت
ضعیف بودم من، ولی به او گفتم
میتوان ز خورشید هم گاهی گفت!
نگاه میکردم ، به آن صورت زیبا
که رنگ غم را در سیاه شبش دیدم
و اشک هایی که دیده میبارید
عذاب را در، تمام باورش دیدم
از اشک های دیشبت فهمیدم
و از لبخند هر شب
خودت را رها کن، من حواسم هست کسی بالت را نشکند
فرار کن ....................
همه اشان سلامتی ات را گواهند
اما پیامت را نمیرسانند چرا ؟
پناه کوچک خاطره ای دیگرست
وقتی حرفی میزنم که دوست ندارم
ببین دنیای امروز است
انگار نمیخواهد باب میل باشد
همینقدر غریبه
همینقدر رقت انگیز
و رنگ پوست مهتابش
تنهایی اش را التیام نمیبخشد
همه درها بسته اند
کسی در خانه نیست
ناامید میشوی
به اعمال زشت
سپس مردانگی خودش مرد
نامردی بیداد کرد !
اما سنگ جلوی پایم که انداختی هزار بار زمین خوردم ....
همه آن راه ها را بی تو گذشتم
به آن سختی هم نبود !
انگار یا من اشتباه کردم، یا تو پشیمانی !
کوتاه آمدی
من دیگر در وجودم غریبه است
و آن چشمان بدخو که
به خوابم میرسد هر شب
و در دنیای من دیویست
که در سر فتنه ها دارد !!
وقتی که یخ میزند همه احساست
انگار اثر نمیکند
هر چه بیشتر بهار میشوم
تو خود زمستانی
سرد و سخت
مثل موهایی که شانه نمیخورند
وقتی دست های تو نیست
این همه حلقه بر زندگی ام راحتم بگذارد
و بگویم ممنون ؟
روشنی یک خورشید است ...
این من بودم که دوست داشتنی نبودم
حتی برای خودم !
که همه زحماتش را بر باد میبیند
اشک است و حسرت که مرهم نمیشود ...
و به سنگینیه یک بغض در آن ورطه ی بی حس غرور
نگاه نگرانش
دست های لرزان از ترسش
..
و فریاد یک پدر
که تنها پناهش است !
وقتی خیره است به پنجره ای که آمد و شدی را گزارش نمیدهد !
که ناکجا فراغ تو نباشد !!
به صرف آرامش یک عشق در دیدگان معصومی
خاتمه ندارد... !
سوغات نمیخواهم
تنها یک جمله بگو ، خدایا کمکش کن
این آخرین انتظار منست !!
یک حس آشنا ، یک تپش نزدیک
و فانوسی در شب ...
آخرش میمانی و خودت
برق نگاه مشتاق سیاهی نمیپزیرد
برق نگاه منتظر
نگاهی که فردا را امید میبیند
و دیروز را حسرت میخورد
این همه زمان
در هم تنیده بود افکار مشوشم
و من به خیال آسودگی ام
می آرمیدم بر سنگی از سکوت !!
برنامه امشب سی نما
هزار نما از تو پخش کرد که هیچکدوم تو نبودی !!
شب طولانی شده بود
و لحظات طاقت فرسا
تنها شبنم چشم بود که دلداریم میداد
دلیل دلبستگیم به من سلام کرد !!