دستنوشته شماره 256

انگار سال ها گذشت

این لحظاتی که جانفرسا بود تا گذر زمان !!!

دستنوشته شماره 255

من امروز کوه ها را و آن صخره ها را و آن فراز و نشیب را پشت سر گذاشتم 

در صورتم خون دوید

گلگون شدم

از سیلی روزگار


"همراه گروه کوهنوردی "

دستنوشته شماره 254

سیب طعم خوش  لحظه ای را میدهد که آغوش تو مال من بود، نفس من برای تو

فصلش که بگذرد ، سیب هم رنگ و رویش را می بازد...

دستنوشته شماره 252

انصاف نیست

که تو آسوده باشی

که اشک های شور من پوستم را بسوزاند

خودخواه هستی

 

کاش کمی خودخواه بودم

 

دستنوشته شماره 251

میخوام آغوش گیرم این عزرائیل را

میخواهم همخوابه اش باشم

به کسی مربوط نمیشود

حتی به تو

مزاحم نشوید

دستنوشته شماره 250

دفتر خاطرات من

یعنی پایان

اشک نشانه دیوانگیست

ارزش شربت مرگ را تا ته نوشیده

انسانیت جان باخته


دستنوشته شماره 247

دلم چرکین شده

در این ساعت در این مکان

و در لحظاتی که میتوانم خدا را آغوش کشم

دلم سخت چرکین شده

و از خدا بی خیالی میخواهم انگار !!!!

دستنوشته شماره 246

دلم آرام نمیگیرد

بیخود پریشان است

بیخود به چیز هایی که میداند ارزشش را ندارند پریشان است

دستنوشته شماره 245

انصاف نیست

که تو آرام باشی

در مخیله ات آزار دیگری نگنجد

و با حرف های خودت آزارت دهند !!


همه حرف ها بر علیه خودت

دستنوشته شماره 244

افکار بیماری که هرحرف را هزار حرف میپندارد

اینجا فضا مسموم است

به خود باوری و دیگر ناباوری

تو حرف بزن، بگو سلام

آنها دشنام میشنوند !!

دستنوشته شماره 243

با من ماندی و شکستی ام 

یک حرف نسنجیده دنیایم را خراب کرد

به این باور رساندی ام، نا باور شدم

دستنوشته شماره 242

پا بندم به بند هایی که دست و بالم را بسته تا پروازم را ناکام کند

دستنوشته شماره 241

آنقدر خوردم ازین مردم بد

که اشتهایم کور شد

دیدار به قیامت هم نمیخواهم

دستنوشته شماره 240


بزرگترین درد این است که، بد بینی و دهن بینی

حکمران این جمع است

و صداقت و خوب ذاتی جایگاهش همانست که نباید!!

دستنوشته شماره 239

آدم فکر میکنه پیدا کرده

سنگ صبوری...

انسانی..

موجود زنده ای..

اما از سرش که میپره

میفهمه توهم زده !



دستنوشته شماره 238

آه میکشم

دامنت را اگر نگرفت

لا اقل دلت را گرم کند به نبودنم !!

دستنوشته شماره 237

زندگی سخت گذشت

وقتی گریبانمان را به جرم ادراک گرفت و ولمان نکرد

غربت از آن ما بود

در زمینی که خاکمان بود!!

غربت را گرفتند..

به پایه معلقیم و دم نمیزنیم

آسمان ریسمان به هم نباف از هر چه بگذریم بازنده ایم !!

دستنوشته شماره 236

کاسه صبرم لبریز شده از نفرت

نفرتی که دلم پسش میزند

دستنوشته شماره 235


وقتی که ازین شاخه به آن شاخه میگریزم 

دوست دارم آسوده بال بیابیم

دست از پا که خطا نمیکنی

بنشین و نظاره گر باش

که آخر از پا در میایم !

دستنوشته شماره 234

به دست پدر کشته شدی سهراب

 تاوانش را من میدهم و همه عشاق !!

مینوی تو انگار اصلا آغوش من نبود 

تو مرا بچسب، بهشت را دریاب !

نگاه کن تمام غربت این شهر

زمینت زمین گیر شد بیتاب



دستنوشته شماره 233

شاهزاده ..

دیار من به دلچسبی آنی نیست که گمان میکنی

من و تو با فرسنگ ها فاصله

غریب یکدیگریم 

اینجا غریبتر میشوی !!

دستنوشته شماره 232

ایراد از کسی نیست

هر کس دارد زندگی خودش را میکند

و امنیت جانی اش را تامین میکند

شاید آنها باهوشترند

دستنوشته شماره 231

من پر از نیازم به تو

و آسمان به زمین می آید تا نگاهم کنی

دستنوشته شماره 230

میترسم از سایه خویش حتی !!

دستنوشته شماره 229

مرگ اینجا آغوش واکرد

وقتی که ریا کاری این مردم برای خدا شریک قائل شد

دست نوشته شماره 228

آن مرد آمد

با چهره ای نورانی

میگویند گریم پیشرفت کرده

آن نامرد آمد !!

دستنوشته شماره 227

من اینجا در خلوت خود

پیامد اعمال آنهایی را میبنم که از دورند !!!

دستنوشته شماره 226

شاهزاده 14 ساله من

انگار برای تو جوان نیستم دیگر

قلبم یخ زده از سرمای دنیایم

زیبای من ادای بچه ها را در میاورم که شیرینت باشم

دستنوشته شماره 224

همچون کبک سرت را زیر برف میکنی

فکر میکنی کسی تو را نمیبیند

اینقدر آتش به معرکه نیاور

آخر پای دامنت را میگیرد

جنس بد کثیف میسوزد ... !!!

دستنوشته شماره 223

سال ها گذشت
دخترک بیشتر تنهایی را آغوش کشید
سال ها گذشت
اشک هایش نخشکید
دلسوز نمیخواست
دلسوز فراوان بود
پناهی میخواست که عاشقش باشد
ازین سخت تر نمیشد

دستنوشته شماره 222

اشک هایم وقتی سر میخورند دنبال شانه هایت میگردم شانه خالی میکنی

دستنوشته شماره 221

پس از آنکه  درخواستش را رد میکنم

خودش را میزند به بی خیالی و آزار

کمی میرنجد

انگار که فقط دل سهم اوست 

دل میشکند

من میشکند ...


دستنوشته شماره 220

دلم خیلی گرفته

دخترک تنهاست

دخترک دوست داره حرف بزنه 

دوست دارم تا جون داره درد دل کنه

ببین سنگ صبوری نیست

دخترک دلش پر از غمه

گوش شنوایی نیست

اشک توی چشماش حلقه زده

نفس نمیتونه بکشه

گلوش درد میکنه

بغض داره آزارش میده

زندگی رو براش سخت کرده

مغزش رو بدجور مشغول کرده

دخترک میترسه

از هوس

از تنهایی

از گناه میترسه

از تنهایی میترسه

از کابوس میترسه

دخترک خیلی مترسه

از همه چی

از سایه خودش هم میترسه

و اشک توی چشماش حلقه زده

درکش نمیکنی

سنگ صبورش نمیشی

فقط آزارش میدی

با نبودن

با بودن برای جسم

با لمس بدنش

آزارش میدی

سنگ صبورش نمیشی

تو بغلت نمیگیریش طوری که ماوایی پیدا کنه

پناهگاهی که آغوش تو بود

انگار ویران شده

دخترک داغونه

داغون

منتظره برگردی و بگی باز تو من رو نفرین کردی ؟

نه منتظر نیست

به خدا منتظر اتفاق بد نیست

منتظره یه بار با خوشحالی زنگ بزنی

یه بار از ته دل بگی دلت براش تنگ شده

وای وای وای وای وای وای وای

همش دروغه

هیچکس دخترک رو دوست نداره

و اون دلش گرفته

فکر میکرد

دلواپسش میشی

اما نشدی

فقط چند بار الکی

الکی

الکی

همش الکیه

عشق

دوست داشتن

همش الکیه

زندگی وحشتناکیه


دستنوشته شماره 219

مترسک

این مزرعه نگرانی ندارد

کلاغ ها ویرانش کرده اند

جانت را بردار و به خودت کمی رحم کن

این زمین به کلاغ عاشق است

خیانت با وجودش آمیخته است 

و کلاغ پاسخ وفایش را در حقش عدا کرده

مترسک این مزرعه نگرانی ندارد !!

دستنوشته شماره 218

چشم هایت را بسته ای و به افقی خیره ای که از آن تو نیست حقت را خوب کف دستت میگذارد

دستنوشته شماره 217

افکارمان هم سو نیست

اما عشق کار دستم داده است

میدانم که مرا شاید نخواهی

به خاطر اعتقادی که دارم

اما افکارم را قبول دارم

نمیتوانم به خاطر عشق فراموششان کنم

آنوقت دیگر من نیستم

عروسک خیمه شب بازی ای است که دوستش ندارم


دستنوشته شماره 216

سحرآمیز که باشی

همه چیز را سحر میکنی

چشمهای مغروری را

و دست های سردی را

من به سحر ایمان دارم

وقتی برق میزند نگاه غریبت


این رو فقط از روی خودخواهی نوشتم

دستنوشته شماره 215

رطوبت لب هایم را که گرفت

انگار آب سرد ریخته بودند بر بودنم

میلرزیدم و از جهان جدا بودم

ترسیده بودم انگار از وحشتم

بعد یک قدم برگشت و فکر میکنم دلش را گرفت

درد کرد قفسه سینه ام از ناچاری این اصرار

در نگاهش خواندم

تسلیم شده بودم پس ...

اشک قطره قطره

صحنه این دیدار را شست و آب از آب تکان نخورد

چمدان در دستش بود

میرفت که بر نگردد ...

ماندم که تقاص پس دهم ...

 

 

"کابوس دیشبم "

دستنوشته شماره 214

نمیخواستم زیبا باشم

ترجیح میدادم برای هیچ کس جلب توجه نکنم

ترجیح میدادم کسی متوجه وجودم نباشد

میخواستم تنها باشم

میخواستم در تنهایی آرامش را لمس کنم

میخواستم زمین در آغوشم گیرد


چشم های زیادی مرا دیدند

بعضی ها به دیده احترام

بعضی ها حیوان بودند انگار

دوست داشتم این شکلی نبودم

با این اندام زنانه

با این کلام که میگویند آرامش است

ترجیح میدادم مثل چوب صاف بودم

ترجیح میدادم نگاه کسی را برانگیخته نکنم

ترجیح میدادم حواسم به دست هایم نباشد

به چگونه قدم گذاشتنم

و به اینکه برداشتشان چیست

ترجیح میدادم اینگونه آزاد باشم

پوشش خودم بودم نه لباسم

میدانی سخت است که  روحت را یادشان رود


دستنوشته شماره 213

به این عدد که میرسم

احساس میکنم دوستم داری

تازگیها

وقتی که دوستم داری عصبانی ام

ببین

روی اعصابم نباش

اصلا دوست داشتنت را نمیخواهم

آرامشی برایم ندارد

" خاطره "

دستنوشته شماره 212

نگران میشوی

چشم هایت اشک میشود

انگار سرت گیج رفته

در نگرانیت مبهوت میشوم

زمین میخورم

بلندم نمیکنی

از نگرانی میترسی

مرا به حال خود میگذاری

وا میگذاری ...

زخم برداشته احساسم از برخورد

نگرانیت را نادیده میگیری

میگریزی


از تنهایی میترسم

ترسم را میبینی

به آن دامن میزنی

به سرم می آید

میشکنم

احساس خبر میکند 

از عشق میترسی؟

دست میکشم به سوی بودنت

پسم میزنی

مرا نمیخواهی ؟

کسر شان که نیست

دل بستن است

... نمیخواهی !! 

میدانم

باور میکنم

دست خودم که نیست

دل نمیکنم !  


دستنوشته شماره 211

همه عمرت اصرار کن

همیشه میگویم نه

و از وسوسه هایت میگریزم

شیطان نیستی

اما نمیتوانم بازیچه ات باشم !

دستنوشته شماره 210

دل بستن ندارد

دل، بستن ندارد ... 


آشفته ام، آشفته تر از موهای پریشانم

دستنوشته شماره 209

کف دستم را که دید

از دلواپسی هایم خرده گرفت

گفت شانس یارت نیست انگار

بختم را که نبسته بودند 

جاش پام گیر دنیایم بود 



دستنوشته شماره 208

دلیری کو که ایران را به دست خود کند آباد ؟

که اکنونش همه دربند، و فردایش به دست باد ؟

من از افکار آشوبم، و آن چشم ها کمی دلگیر

نمیخواهم که ایرانم شود بازیچیه تقدیر

دستنوشته شماره 207

دست هایت رو از دو دست لرزان من بیرون میکشی

و یک نگاه سرد

بوسه بر پیشانی

و قدم قدم دور شدن

تردید نگاهت را پوشانده

و ترس از شکستنم برزخت شده 

نترس ...

میدانستم که رفتنی هستی !

 

"یک روز واقعا عاشق میشم، این اتفاق برام میافته، و رفتنش با یه بوسه، اون روز حتما میمیرم... "

دستنوشته شماره 206

آشفته تر از اونم که بنویسم

دستنوشته شماره 205

خدا لبخند زد

دخترک لبخند زد

خدا گریه کرد

دخترک خندید

خدا سر دخترک رو روی پاهاش گذاشت و موهاش رو نوازش کرد

دخترک چشماش رو بست

خدا گریه کرد

دخترک بارید

خدا به دخترک نگاه کرد

دخترک عاشق شد

خدا عاشق شد

دخترک به آرامش رسید

خدا آروم گرفت !

دستنوشته شماره 204

دخترک از خدا بارون خواست

و خدا دریغ نکرد

به دخترک لبخند زد

و من دوباره عاشقتر شدم


هرچی از خدا میخوام بهم میده

به جز یه چیز که شاید دلش نمیخواد 

خدا هم حق داره

دخترک لبخند زد

دستنوشته شماره 203

چهره غلط انداز من

همه افکار را به سمت نافرمانی از وفاداری به عهد و خانواده سوق میدهد

چیزی که نمیتوانم تغییر دهم

دستنوشته شماره 202

همه آن نگاه ها به سوی تو بود

و هیچ نگاهی را بدون پاسخ نگذاشتی به مهربانی

و شاید ندانستی هرزه شدی

دستنوشته شماره 201

بچه که بودم

دست های زیادی میخواستن بچه گیم رو لمس کنن

همیشه فرار کردم

هیچوقت نذاشتم دامن کودکیم آلوده بشه به دست های کثیف


سختش اینه که هنوز عذابم میده

هنوز عذابم میده این زخم های کودکی

دستنوشته شماره 200

 این بغض حتی اگه بشکنه

یه بغض دیگه جاش رو میگیره

خیلی بی رحمی

دستنوشته شماره 199

لب گزیده ام

از صحبت بی جا

از لبخند بی حیا

لب سرخ و خونین

عبرت نمیکنم !

دستنوشته شماره 198

او مُرد 

وقتی که فرزندش یادگارش بود

اسمش را از شناسنامه هم حذف کردند

وقتی که تنها گناهش مرگ بود !


دستنوشته شماره 197

کودک با موهای ژولیده

و کرم قاپیده شده از مادر

مادری که هفت قلم مالیده


زیاد زیبا نیست

دستنوشته شماره 196

دیشب خواب وحشتناکم از خواب جدایم کرد

مادر هراسان بالای سرم آمد و گفت نترس

خواب میبینی

کودک که بودم هم همین بوده

همیشه خواب نازش را می آزردم

دستنوشته شماره 195

سیب را گاز بزن

از باغچه همسایه

باز هم میدزدم 

که تو خرسند باشی

میشوم رنگ گناه

جای تو امن ولی


سیب را گاز بزن

بر سرم داد بزن



دستنوشته شماره 193

این  تن برهنه ی شور انگیز

برای تو هیچ

لحظه در لحظه می آویزد

و تو در یک ناامیدیه محزون

آه میدانی

فرشته ها بال میگشایند تا تو را در آغوش گیرند

و من در حسرت فرشته شدن،  بال میسوزم

دستنوشته شماره 192

شاخه گلی که خشک شد

درگذشت

و نفس های مصنوعی تو

پایان را تغییر نمیدهد!!

دستنوشته شماره 191

بارو بندیلم را بر دوش گرفته ام

دارم از این شهر میروم

و احساس میکنم این بهترین تصمیم بوده است


هیچکس نمیداند آدم های این شهر چقدر منزجر کننده هستند

و از بعضی هایشان حالت تهوع میگیرم

و هیچکس نمیداند آسمان هنوز هم آبی نیست


کاش باران کمی بی قرار مردمی میشد که سختتند و بالهوس

دستنوشته شماره 190

یکی دارد روی اعصابم راه میرود 

آرام آرام

با کفش هایی که سنگ شکن است !!!


دستنوشته شماره 189

روزمرگی یا روزمَرگی

همه اتفاقات جالب زندگی را از ما میگیرد

یک هیجان شاید 

یک هیجان زمان را در لحظه تغییر میدهد

و روزمرگی را روزهای زندگی میکند

دستنوشته شماره 188

دنیا دار مکافات است

و دار مکافات من سالهاست گلویم را آزار میدهد


خیلی ها نمیدانند

از سر بی تقصیری

از سر ندانم کاری

از سر بچه گی

بدجور روح را می آزارند

فکر کردی جنایت را چگونه مینویسند ؟

به همین سادگی ، به همین بچه گانگی

وقتی سر گنجشک را تفریحا میکنند و گربه را تفریحا سنگسار میکنند

و وقتی که تفریحا حرف در میاورند و تفریحا دو به هم زنی می کنند 

بزرگتر که میشوند تفریحا غیبت میکنند و تفریحا زیرآب میزنند

دار مکافات آنها که کمتر ظلم میکنند بلند تر است

یا آنان که ظالمند زیادی پوست کلفتند یا خدا زیاد هم عادل نیست

ماندگاری افکاری که سنگ را روی سنگ نمیگذارد

و زلزله های پیاپی

میدانی تحمل یا کار آدم های بی خیال است ، یا کار آدم هایی که باید تحملشان کرد