دستنوشته شماره 1095

خمیازه میکشیم 

در خم اولین کوچه می مانیم 

خیالمان ناکوک می وزد در باطنمان

فکر میکنیم که قهرمانیم

که خاکمان را ... که آب هامان... حتی آسمان مان

تکه تکه تکه تکه 

خزر خزر خزر خزر 

دست هامان بوی اعتیاد می دهد 

پاهامان از نشستن هم خسته

ما اگر ما می شدیم 

ما اگر خود خود ما می شدیم

نمی توانستند.

نمی خواستند که بتوانند. 

دستنوشته شماره 1094

دوستم نداشت

اما دوست داشتن را بلد بود 

و قلب من مثل ماهی در تنگ 

که بوی ماندگی می داد

فقط نفس می کشید

فقط نفس می کشید 

دستنوشته شماره 1093

غربت شبیه کلاغی که بال های بزرگی دارد

بال هایش را پهن کرده روی دنیایم

و من دلم تنگ تنگ تنگ است

انگار نفس ندارد 

هی نفس می کشم، نفس می کشم و نفس های عمیق و پی در پی 

که به دلم نمی رسند

هوا به دلم نمی رسد

دلم در حال مردن است

و چیزی شبیه حس غربت دلم را از من می گیرد

یک دل معمولی که اگر چند وقتی نباشد هیچکس نمی فهمد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(دلی شبیه به مرد قصه ی عمو قرمزی (رادیو قرمز))