دستنوشته شماره 1095
خمیازه میکشیم
در خم اولین کوچه می مانیم
خیالمان ناکوک می وزد در باطنمان
فکر میکنیم که قهرمانیم
که خاکمان را ... که آب هامان... حتی آسمان مان
تکه تکه تکه تکه
خزر خزر خزر خزر
دست هامان بوی اعتیاد می دهد
پاهامان از نشستن هم خسته
ما اگر ما می شدیم
ما اگر خود خود ما می شدیم
نمی توانستند.
نمی خواستند که بتوانند.
+ نوشته شده در ۱۳۹۷/۰۵/۲۳ ساعت 8:17 توسط دخترک
|
