دستنوشته شماره 538
و آرامش کمی با من بماند کاش
در آن لحظه که بستر از دو چشم سرخ تر میگشت
خدا خندد و گیرد قلب من آغوش
که او شاید محبت را به دل خواند
خدا اینجا کمی ماند
اگر چه صبح فردا برزخی باشد
و آتش دست حسرت سوی من گیرد
و من سوزم به پای آن گناهانم
خدا امشب ، همین امشب بپا خیزد
کمی سر بر دو زانوی خدا خوب است
کمی گریه ، کمی هق هق ، کمی باشد
به کم قانع شوم میدانی و داند
خدایا مرگ میخواهم
تقلا کن
همین امشب
