دستنوشته شماره 538

دعا کن لحظه مرگم همین امشب بیاید زود

و آرامش کمی با من بماند کاش

در آن لحظه که بستر از دو چشم سرخ تر میگشت

خدا خندد و گیرد قلب من آغوش

که او شاید محبت را به دل خواند

خدا اینجا کمی ماند

اگر چه صبح فردا برزخی باشد

و آتش دست حسرت سوی من گیرد

و من سوزم به پای آن گناهانم

خدا امشب ، همین امشب بپا خیزد

کمی سر بر دو زانوی خدا خوب است

کمی گریه ، کمی هق هق ، کمی باشد

به کم قانع شوم میدانی و داند

خدایا مرگ میخواهم

تقلا کن

همین امشب

 

دستنوشته شماره 537

و حکایت تو

حکایت آن مرد مستی است

که یادش نمی آید دیشب زنی را آبستن رنج و درد کرد و

خوابش برد !!

دستنوشته شماره 536

حکایت من 

حکایت دختر کبریت فروشیست

که با آتش کوچکی سرما را از آدم ها میگیرد

و یخ میزند

دستنوشته شماره 535

اضطراب یک همبستری

و جدال با اندامی که دوست نداری

و سردرگمی بودن و نبودن

دیر حرف زدن و نجنبیدن و جنجال

دستنوشته شماره 533

عطش یک نگاه

طرد تردد افکار

آب شدن دنیایی که یخ وجودت را کم دارد

و التهاب یک صورت

که نیامدنت هیجان زده اش کرده است

 

فرض کن که نباشم

زندگی زیباتر میشود ، نه ؟؟

 

دستنوشته شماره 531

افتاب مستقیم میتابد

اینقدر سایه عوض نکن

دستنوشته شماره 530

بگذار با همه وجود حس کنم گرمی آغوشت را

هر چند آنجا جز سردی و بغض چیزی نصیبم نمیشود

دستنوشته شماره 529

ماه از چه رو سخن داری با من مست ؟

لب بگشا کناره به صلاح نیست

سخن به کنایه بگو لیک بمان زیبا

ایثار کن ...  کمی بگذر از اندامم

فقط نگاه کن

و آرام گیر

سکوت باشد ، تو باشی فقط همین 


در تاریکی یک اتومبیل

دستنوشته شماره 528

اینجا نشسته تنها و بی همدمی

خوابش گرفته است

کمی هم گرسنگی امان از او ربوده

به یک لبخند شادش کن

دستنوشته شماره 527

راستش باید گریز بزنم به خاطرات گذشته

و یک راه بیابم برای تکرار نشدنشان

من هزار بار از یه سوراخ گزیده شده ام

دستنوشته شماره 526

یک آغوش میخواهم

گرم و محکم

و لبهایی که بوسیدن را بلد باشند

و دستهایی که موهایم را باز کند

و نوازش

و شانه ای که سرم را روی آن بگذارم

و چشم هایی که تا عمق وجودم را بلغزاند

راستش رویا پردازی کار هر روزم شده

من کسی را میخواهم که نیست

 

دستنوشته شماره 525

باش با دلخوشی زشت و کثیفت نامرد

بزند تیز به قلبت یک درد

تا که آرام گیرد دل خودخواه من

تا که کینه هرگز ، نرود از یادم

 

دستنوشته شماره 524

خودم را آتش بزنم یا افکارم را ؟ نمیدانم کدام عذاب آور تر است

دستنوشته شماره 522

سنگ صبور باز هم سلام

از تنهاییست که به تو پناه میبرم

و گر نه تو هم زیاد دلچسب نیستی

راستش اگر میتوانستم جای دیگری ، سنگ دیگری پیدا کنم که تاب حرف هایم را بیارود

یک لحظه هم معتلش نمیکردم

بار و بندیلم را جمع میکردم و میرفتم

تا از نظر پنهان شوم

تو که روح نداری، تو که قلب نداری

عین خیالت هم نمشود

سنگ زیادی صبور

 

دستنوشته شماره 521


بگذار این سمفونی ساز خودش را بزند

تو برایش هی شعر نگو هی ساز نزن ، بگذار راه خودش را برود

عشق با قدرتش به زندگی ات رنگ میدهد و بو 

صبور باش ، کمی

بگذار عشق کارش را بکند

اینقدر آبکی اش نکن

چرب زبانی ات را چاشنی اش نکن

قاطی اش نکن

دستنوشته شماره 520

همه وجودت را با طناب عشق میبندم

که فکر فرار به سرت نزند یک وقتی

 

"افکار مازوخیستی ، بر علیه کسی به اسم هیچکس "

دستنوشته شماره 519

دیگر نمیخندم

که اگر رفتم ، فکر لبخندم اشک به چشمت هدیه ندهد

سعی میکنم گوشه گیر باشم

تا نگویی چقدر شیطان بود

نگاهت هم نمیکنم

که نگاهم بعدا عذابت ندهد

لب فرو میبندم

تا بگویی ساکت بود

بی تاثیر

آرام رفت

تنها میمیرد

دستنوشته شماره 518

  فراموش کردم سبزه ها را گره بزنم

یقین که امسال هم به مراد دلم نمیرسم

دستنوشته شماره 517


ثانیه از ثانیه فاصله میگیرد

وقتی تو نیستی

دستنوشته شماره 516

سنگ بر روی سنگ بند نمیشد

وقتی محبت فرا تر میرود از هوس

و هوس را عشق قلمداد میکنند

دستنوشته شماره 515

صبر کن

بگذار عطر حضورت را حفظ کنم

تا هر کس آمد به خیال آمدنت سر نجنبانم

دستنوشته شماره 514

پشت نگاهی نگران

مادری سخت شکست

خاطرش اینجا بود

بین بی باوری آدم ها

و دلش دلواپس

به غم فرزندی

و به راهی از او

که گرفته در پیش

لیک فرزند چه کرد ؟

جز برای دل خویش ؟

قدر او را دانست ؟

مادری در خود مرد

پیرِ فرزندی شد 

که دلش اینجا نیست

دستنوشته شماره 513

خواستار قلب تو اند و من

بیهوده این پا و آن پا میکنم  انگار

کمی صبر پیشه میکنم

کمی از خود گذشته باش

یک قدم پیش بگذار

و من می ایستم و تماشا میکنم

باور کن که ارزشش را دارد

دستنوشته شماره 512

دوستت دارم من

و به چشمان و نگاهت سوگند 

ندهم هیچ نگاهت را به دو دنیا و هزاران دریا 

یاد قلبت باشد

که دلم اینجا است

بین یک باور خوب

بین افکار پر از عشقی نو

که دوامش تا اوج

بال و پر بگشا تو

سوی آغوشی تنگ

دوستت دارم من


دستنوشته شماره 510

حرفم را زدم

و آزاد شدم از آن همه دلهره و ترس

پایش که بمانم، آباد میشوم

دستنوشته شماره 509

نامه هایت را  پاسخ نمیدهم

 به خیال فراموشی ات

 خوش خیال نیستم

 بازی ام گرفته فقط همین


دستنوشته شماره 508

باید گریخت از نگاه های تبدارت

که تنم را بی شرمانه لمس میکند

و من را آزار میدهد

که توان تاب آوردنش را ندارم بیشتر

من ایمان دارم به خود باوری

و ایمان دارم به اینکه اگر بخواهم از کف میدهی چشم هایت را

بگذار خودم باشم

بگذار خدایم لبخند بزند

بگذار پر گیرم ، عشق بورزم

بگذار ایمان بیاورم به پاک بودن دنیایم

دستنوشته شماره 507


کاش کمی مکث میکردیم، و به عشق مجال روییدن میدادیم

تا خود همه مسیر را تعیین کند

به هیجانش می ارزد

که زادگاه ما بشود همان مبدا عشق

و جورانگاه قتل ها و شکستن هایی شود که باعثش نگاه سرد معشوقست و

فریاد دلی تنها

که همه آرزویش بر بادیست که قاصدک امید ها را در به در افکاری گنگ کرده است 


دستنوشته شماره 506

یک فصل دیگر جدایی

از داستان زندگی مان خواهد گذشت

یک فصل هزار ساله بی بازگشت

لحظاتی که میشد لبخند زد...

و از شادی گریست 

گرمای آغوشهایی که نبود

بگذار کمی آرام گیرم

شانه هایت را نمیخواهم

بگذار سر بر زانوان خود بگذارم

و یک دل سیر بغضم را بشکنم

دستنوشته شماره 505

بنشین کنار من

بخوان با صدای خوش

در گوش من به دلنوازی افکار در به در 

وهم سکوت شب

آرامش خیال

آغوش باز تو

برق نگاه تو

بگشای دست را

در بر بگیر مرا

خواب پر از اثر

افکار خستگی


دستنوشته شماره 504

بگذشت زمان سفر های تلخ

که جوانی عزیز شد ، ایمان به یاد آمد

دستنوشته شماره 503

نو گشت جهان به اشارتی


ز جانب جانان، زمین نفس کشید

درخت بارور شد، نگاه خدا بر او


شکوفه زد سخنی، عید منور شد

به پاس نگاه امید به آینده

نوروز قدم نهاد، سرور میسر شد


سال نو مبارک

دستنوشته شماره 502

زمان تغییر میکند

من هم باید تغییر کنم

دستنوشته شماره 501

سال نو آمد ، و نو شد زندگی

باش با  احساس خوش، بالندگی

سال نو مبارک